شیرین



پروژه ی جولی نام مجموعه عکس هاییه که دارسی پادیلا، فتوژورنالیست، به مدت 18 سال با عکاسی از دختری به نام جولی گردآوری کرده.

"جولی را اولین بار در ۲۸ فوریه‌ی‌ ۱۹۹۳ ملاقات کردم. جولی ۱۸ساله، با نوزاد ۸ روزه‌ای در بغل، پا و با شلواری که زیپش باز بود، در لابی ِ هتل  امبسدور ایستاده بود. او در منطقه‌ی SOR سان‌فرانسیسکو،‌ محله‌ی نوانخانه‌ها و اتاق‌های ارزان‌قیمت، زندگی می‌کرد. اتاقش، پوشیده از لباس و پر از خاکستر سیگار و زباله بود.
او با جک زندگی می‌کرد؛ کسی که او را به ایدز مبتلا کرده و پدر ِ اولین فرزندش، ریشل، بود. جولی او را چند ماه بعد ترک کرد تا اعتیادش را کنار بگذارد.
اولین خاطره‌ی جولی از مادرش مربوط به ۶ سالگی‌اش می‌شد که همراه وی مست کرده و سپس مورد سوء استفاده‌ی جنسی ِ پدرخوانده‌اش قرار گرفته بود.
او در ۱۴ سالگی، پس اینکه یک سال قبل از آن معتاد به مواد مخدر شده بود، از خانه فرار کرد و در خیابان‌ها و بستر ِ‌ مردها زندگی کرد. من به مدت ۱۸ سال از داستان جولی در خانه‌های مختلف عکاسی کردم؛ ایدز، اعتیاد، روابط، فقر، تولد، مرگ‌، از دست‌ دادن و بازیافتن. و او را از خیابان‌های سان‌فرانسیسکو تا جنگل‌های آلاسکا دنبال کردم.
جولی تا سال ۲۰۰۳،‌ ۵ فرزند به دنیا آورد که همه توسط دولت از او گرفته شد. در سال ۲۰۰۵ من، در اینترنت، متوجه نامه‌ای برای او شدم. بدین ترتیب طولی نکشید که او پس از ۳۱ سال، پدرش را در آلاسکا بازیافت. سپس او ششمین فرزندش را هم به دنیا آورد و به آخرین خانه‌اش در «دِ بوش» نقل ِ مکان کرد. در ۵ سپتامبر ِ ۲۰۱۰،‌ جولی از بیمارستان به خانه فرستاده شد،‌ در حالیکه که به او گفته شده بود: «برای پایان ِ زندگی‌ات آماده باش.»
جولی در ۲۷اُم سپتامبر از دنیا رفت. او ۳۶ سال داشت
."


امیرکبیری ها

اگر یک روز از من بپرسید پلی تکنیک تهران چجور جاییست؟ به شما خواهم گفت جایی که در آن اکثرا ادم هایی که با وضع مالی خوب، از دبیرستان های خوب، با معلم ها و مشاور های خوب آمده اند. در این جا با چه چیز مواجه می شوید؟ با یک لرزش عمیق در این ادم ها. دیگر نه از معلم های خوب خبری هست، نه از مشاورین کارکشته. اینجاست که با حجم عظیمی از شکست ها، نتایج بد و مشروطی ها روبرو می شوید آنهم از جانب کسانی که رتبه کنکورشان از سن من کمتر است! بله این وضعیت غالب بچه های امیرکبیر در ترم یک و دو است. این آدم ها فکر میکنند کول ترین های روی زمین اند

دراما

دراما بخش جدا نشدنی از این دانشگاه است. تاکیدا میگویم در ترم یک و دو . دراماهای دوست داشتنی . دراما های خنده دار. دراما های مثلثی. دراماهای درسی. دراماهای هنری . هر جور که فکرش را بکنید

پوشش

اینجا امیرکبیر است. خانه خر که نیست هرطور دلتان خواست لباس بپوشید. شال ممنوع. روسری ممنوع. مانتو بالای زانو ممنوع. رژ لب قرمز، صورتی پررنگ ممنوع، شلوار تنگ و فلان ممنوع. 

انجمن

شمارا با یک مشت آدم با پز دغدغه مندی که اگر سیگار، بین دو انگشتشان نباشد نمیتوانند تز دهند آشنا می کنم :) بنظرم کفایت میکند.

محوطه

سر دانشگاه یک آهنگ پلی کنید. همزمان با تمام شدن آن آهنگ به انتهای دانشگاه رسیده اید. نهایتا 5 دقیقه از اول تا آخرش طول می کشد! 5 فاکین دقیقه!

پوینت مثبت

خوابگاه

من در طول ابن دو ترم درگیری های ذهنی فوق فراوان داشته ام. بسیار اذیت شده ام و درهای زیادی کوفتم تا مشکلاتم را حل کنم و نشد.دیگر میدانم که شدیدا به یک روانشناس احتیاج دارم.پیشنهادم به شما هم همین است اگر به این خراب شده می آیید، از قبل یک روانشناس خوب در نظر داشته باشید!


 دستانی که ردشان روی گلوی خیال مانده و صدای تپش چیزی شبیه به قلب در کف پاها که جا باز کنند برای عقل . این چیزی بود که از من خواسته بودنند. جایی که تنها حیات غیرمادی در زندگیم رویا بود؛ اما رویاهای آشفته ی گرگ و میش صبح چیزی را بازگو می کرد که تا مدتها آن را جایی دور تر از گوش هایم دفن کردم که مبدا خیالاتی شوند. 

"اما عشق راهش را پیدا میکند" . این چیزی که بود که چشم هایم خواندند و من نمیدانم چرا قلبم تندتر زد و چشم هایم پر از اشک شد.  انگار صدای تپش ها از جایی نزدیک تر می آمد. آرزو می کردم کاش رویا باشد. ترسیده بودم . کاش مرز بین رویا و واقعیت انقدر پررنگ نبود. درگیری با عشق چیز تازه ای بود که داشتم تجربه می کردم. یاد گرفته بودم تنها حرف شنویم از عقل است اما آموزه ها گاه خوب جا نمیفتند. غرق شدن پیوسته خودم را در دریایی ناشناخته احساس می کردم. یک نوجوان 13 ساله در من شکل گرفته بود که با عمق گرفتن انگار راحتتر نفس می کشید. گویی جسم بی جانم گوشه ای افتاده باشد و همه چیز در درون اتفاق بیفتد. جایی در ذهن. گوشه ای از روح. از بیرون اما ترس ها تکانم میدادند. 

-من دوست ندارم با ترسِ از دست دادن زندگی کنم. نمیخواهم مثل یک بازنده باشم.

-من نمیخواهم با ترسِ طرد شدن ادامه دهم. نمیخواهم مثل یک بچه یتیم زندگی کنم.

ترس ها بیشتر از آنچه بودند که مرا عقب نکشانند یا گاه و بی گاه بیدارم نکنند. اما بقول آن جمله معروف در حال و هوای عجیب در توکیو

اگر عشق واقعی است، پس به همان روشی با آن رفتار کن که با یک گیاه رفتار میکنی- تغذیه اش کن، و در برابر باد و باران از آن محافظت کن. اما اگر عشق واقعی نیست، در این صورت بهترین کار این است که به آن بیتوجهی کنی تا پژمورده شود.

گذاشته ام خودش راهش را پیدا کند، هوای تازه به نوجوان 13 ساله برسد و خودم را جای لئون گذاشته ام که بهترین رفیقم گلم است!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Shelly محمد بخشی|مشاوره حرفه ای ویلا و آپارتمان در نوار ساحلی مازندران سوالات استخدامی شرکت نفت - وزارت بهداشت -تامین اجتماعی وبانک دستگاه ذخیره شماره موبایل، پنل پیامک نـــیــان کتیرا فروش خرید محصولات زناشویی اصل کارخانه قالیشویی ادیب هیئت حضرت علی اکبر (ع) روستای دریاچه جیرفت